نوشته های:یک دانشجو



بعضی وقتا از این همه قضاوتای الکی خسته میشی؛

با خودت میگی کاش واقعا بد بودم،کاش واقعا اون آدمی بودم که تو ذهنشونه

تا اینقدر با قضاوتاشون ناراحت نشم.

همیشه به حداقل ها راضی بودم،هیچوقت چیزی نخواستم که نشه انجامش

داد،اما انگار هرچی توقعات خودتو پایین بیاری اونا توقعاتشون میره بالا!

کاش میشد معنی لبخندها و سکوت ها رو به سادگی فهمید.

دنیا پر از بی عدالتیه،بعضیا اون بالای بالان و بعضیا این پایین دنبال زنده

موندنن.

کاش تموم بشه همه ی این بالا و پایین ها.

 


هوف.بالاخره کارای ثبت ناممو انجام دادم،قشنگ هفت خوانو با همه وجود

احساس کردم:/

آخه یکی نیس بگه چه خبـــرتونه؟مگه میخوایم فرار کنیم که اینقدر

مدرک ازمون میگیرین؟مشخصات هفت جد و آباد آدمو میخوان:/ (جدی

میخوانا!)

اما حالا سبک شدم منتظر تایید مدارکم هسم

+آقا یه سوال از کسایی که خوابگاهی هسن،چقدر میدین برای اجاره

خوابگاه؟؟


نمیدونم الان میشه بهم گفت دانشجو یانه!

اما از الان قصد دارم تا پایان تحصیلم هر اتفاقی که افتاد بنویسم باشد

که رستگار شویم:/ 

دیروز نتایج اومد و من دانشگاه کاشان رشته ادبیات فارسی قبول

شدم همون رشته ای  که عاشقشم:)

البته نمیدونم وقتی به امتحانا رسیدم و مجبور شدم کتابای قطور

بخونم بام این حسو دارم یا نه؟امیدوارم بمونه باهام.

بعد ازینکه نتیجه رو دیدم یه جیغ بلند کشیدم واقعا دستام داشت

میلرزید وقتی میخواستم روی اسمم کلیک کنم!چه لحظه ای بود

هیچوقت یادم نمیره. 

فردا باید برم توی سایت و ثبت نام کنم،هیچ ذهنیتی از دانشگاه و

خوابگاه و زندگی توی یه شهر دیگه ندارم نمیدونم قراره چی بشهاز

همین الان با سرعت میرم جلو

خدایا خودت کمکم کن:)

 


تا چند روز دیگر نتایج انتخاب رشته می آید و من این روزها فهمیدم

که انسان اگر مجبور باشد و در تنگنا قرار بگیرد صبری دارد هم

اندازه ی ایوب!فقط کافیست اندکی جبر وارد ماجرا بشود.

نمیدانم من زیادی بیخیالم یا دیگران زیادی پراسترس!برای خودم یک

دو راهی تعریف کرده ام:

یا یک جای نزدیک قبول میشوم و زندگی خوابگاهی

یا جای دور قبول میشوم و این مساویست با نرفتن به دانشگاه

گاه از خودم میپرسم دوزاده سال درس خواندی که به این دوراهی

برسی؟اینقدر راحت قیدش را میزنی؟

کاری به حرف اطرافیانم ندارم،برایم رویاهایم ارزش بیشتری

دارند،میخواهم به آنها برسم اما انگار چگونه رسیدن را بلد نیستم.

چند روز دیگر که نتایج اعلام شود آنهایی که قبول شدند با شوق و

ذوق میروند تا کیف و کفش و خرت و پرت های دانشگاه را بخرند.

کاش من هم جزوشان باشم:)


دو هفته ای میشه که دارم توی خوابگاه زندگی میکنم.

10 نفریم توی یه اتاق که حساااااابی با هم رفیق شدیم عین 10 تا خواهر!

دو روزه اودم اصفهان از بس زنگ و پیام دادن که برگرد دلمون واست تنگ شده دلم

میخواد زودی برگردم:) غذا رو توی سلف میخوریم ولی چون راهش دوره اصلا

حسش نیست بریم برای همین خودمون تصمیم گرفتیم غذا درست کنیم،البته

غذاهامون رد بندی داره از تخم مرغ به شیوه های مختلف،سیب زمینی،سوسیس و

در نهایت به بادمجون ختم شده:) دیگه بادمجونو وقتی مهمون داشته باشیم و

بخوایم آبرو داری کنیم میپزیم:) هرروز خدا رو به خاطر اینکه به آرزوهام رسیدم

شکر میکنم.همون رشته ای که میواسم توی یه دانشگاه خوبو دوستایی که واقعا

خوبن.به خاطر لحظه لحظه ی زندگیم شکر

توی اتاق 4 تا اصفهانی،یزدی،گلستان،شهرکرد،لرستان،خمینی شهر و استان

مرکزی داریم! یه کشوریه برا خودش:)

همون هفته ی اول یه سفر قم جمکران گذاشتن که ما هم رفتیم،شب چهارشنبه بود

و دعای توسل توی صحن مسجد جمکران پخش میشد خیلی با صفا بود.خواهر امام

رضام که حرمشون توی شب دیدنی بود.

استادامون متفاوتن ولی همشون خوبن،کاش بشه منم به این جایی که هستن برسم و

استاد بشم!

رفتم توی باشگاهو گفتم میخوام عضو تیم بسکتبال بشم،اون خانومم گفت اولای

آبان زنگ میزنم بیا تست بده اگه مربی قبول کرد برو توی تیم:) تا حالا چندین بار

دانشگامون میزبان المپیاد بوده و تیمای خوبی داره توی هر رشته ای،باید تمرین کنم

که روز تست گند نزنم:/ سه تا شهید داریم توی دانشگاه که شبای جمعه مراسم برگزار میکنن اطرافشون،گل میارن و دور و اطرافو آب میپاشن خییییلی باصفاس

،صبحای جمعم توی مسجد امام علی میریم ندبه.

داشتم رد میشدم دیدم روی دیوار یه پوستر زدن سفر به فرانسه!!اونم از طرف

دانشگاه! البته نه اینکه تفریحی باشه به منظور آشنایی با کارخانه جات عطرسازی!

خیلی تعجب کردم.ما که نرفتیم ایشالا اونایی که میرن خوش بگذره بهشون.

امروز میخواستم بلیط بگیرک که یعنی امروز صبح دانشگاه باشم ولی چون اتوبوسا

بیشترشو رفتن برای زائرای کربلا خیلی کم شدن و اتوبوس گیرم نیومد:/

دوتا کلاسامم که امروز داشتم پخ پخ

چقدر دارم قاطی پاتی میگم!دیگه ببخشید دیگه همینجوری دارم یادم میاد:)

بزرگترین مشکلی که داریم نبودن لباسشویی توی خوابگاهههفته ای دوبار

تشتامونو برمیداریم و میریم وسط حیاط عین عصر حجر با دست لباس میشوریم

خخخخ خوش میگذره ولی زمستون باید یخ حوض بشکنیم و لباس بشوریم تو این

سرما! از بس غر زدیم قرار شده یه لباسشویی برامون بیارن:)

کم کم داره درسا شروع میشه و دارم از همین اول میخونم جمع نشه مثل دبیرستان

شب امتحان بدبخت بشم! 

الهی به امید خودت.

 


بالاخره چشممون به جمال دانشگاه روشن شد:)

دیروز صبح رفتیم کاشان و این واقعیت تلخ رو فهمیدم که خیییییلی گرمتر از

اصفهانه:(

دو ساعتی توی راه بودم تا اینکه رسیدیم و بالاخره چشممون به جمال دانشگاه

روشن شد،واقعا فضای خیلی بزرگی داشت و منم ذوق زده از داخل ماشین عکس

میگرفتم!!خب یکم ضایه بود!!ولی خاطره میشه اشکال نداره.رسیدیم به دانشگاه

علوم انسانی و پس از دور خود چرخیدن های بسیار از یه دختری که داشت رد

میشد پرسیدم برای ثبت نام باید کجا بریم؟ با خوشرویی گفت دنبالم بیاین و کلی

راهشو دور کرد و ما رو رسوند به محل ثبت نام،قمی بود و خوش خنده.مراحل

ثبت نام خیلی خیلی ساده بود.همینطور که منتظر بودم تا امضارو از مسئول ثبت نام

بگیرم یه دختری اومد و اینو بهم داد گفت یادگار بسیج دانشجوییه:

 

 

جای هندزفری

خیلی خوشم اومد و بهش گفتم حتما سر میزنم به دفترشون:)

رفتیم برای خوابگاهو فهمیدم که دونوع خوابگاه هست،یکی آپارتمانی و یه سری

حالت سوییت دارن،مسئول اونجا اسممو داد برای سوییت و گفت برم اتاقو

ببینم.خوبیه سوییت اینه که حموم ، سرویس بهداشتی،آشپزخونه،گاز و یخچال همه

توی اتاقمون هست:) سریع یه تختای پایینو به تصرف در آوردم و قرار شد جمعه اساس کشی کنم.

بهمون نگفته بودن که میتونیم وسایلمونو همون روز ببریم و گرنه وسایلمو میبردم و

اینهمه راهو برنمیگشتم:/

کلا آدمایی که باهاشون برخورد داشتم خیلی خوب بودن و خوش اخلاق:)

خوابگاهمون پشت استخره و شواهد نشون میده برای خوشگذرونی راه دوری نباید بریم!

از دانشگام خیلی خوشم اومده،مجهزه و هم اتاقیامم توی دیدار اول که خوب بودن!

البته اتاقا بغلیامون یه جوری بودن:/ یه حیاط بزرگه که دورتادورش اتاق

ساختن.میز پینگ پنگم وسط حیاط بود.از شنبه کلاسا شروع میشه و برناممونو

دادن،درسامونو دوست دارم همش ادبیات و شعر و نگارشه:)

بریم ببینیم چی میشه:)


در طول دوران زندگی یه آدمایی هسن که خیلی دوسشون داری،بهشون احترام

میزاری و برات یه قهرمانن.

با خودت میگی اگه یه روز نباشن چطوری باید ادامه بدی

بعد به یه جایی میرسی میبینی اون آدمو دیگه نمیشناسی،برات شده یه غریبه.

دست و پا میزنی شاید برگردی به همون روزا،اما هرچی بیشتر میری جلو اون

احساس غریبه بودن بیشتر برات پررنگ میشه

دیگه دلم نمیخواد دست و پا بزنم برای برگشتن.قبول میکنم اون چیزی که داره

اتفاق میفته ،بدون هیچ واکنشی.

شاید دلم قبول نکنه؛

ولی دل جان.یکم باهام همراه باش،فقط تو برام موندی.


خیلی خوبه که آدم یکی رو داشته باشه همفکر خودش.

کسی که همراهت باشه توی مسیری که دوست داری بری،تشویقت کنه،سرت داد

بکشه،اخم بکنه و چشمک بزنه.

چند روز پیش اربعین بود و دانشگاهمون هیچ برنامه ای نداشت!:/ 

اصلنم حسش نبود بخوایم بریم توی شهر برای مراسم برای همین نشسته بودیم توی

اتاق تا اینکه دوستم گفت:بیا بریم پیش شهید گمنامای دانشگاه و خودمون مراسم بگیریم!

یه قسمتی از دانشگاه سه تا شهید گمنام هستن که شدن محل آروم و قرار گرفتن

دلای بی قرار،هرکسی با هر اعتقادی وقتی رد میشه بهشون سلام میده و من خودم

هروقت که میرم پیششون احساس میکنم سرتا پا پر از حس خوب میشم.به طرف

شهدا که رفتیم دیدیم یه پسری نشسته بغل قبور شهدا و داره درس میخونه!یه کم

حالمون گرفته شد آخه دیگه نمیشد بریم نزدیک نزدیک.

یکم دورتر زیرانداز و انداختیم و مداحی گذاشتیم،اینم شد هیئت دونفره ی ما :)

و کیه که با این مداحی دلش کربلایی نشه:

قـــــــــــدم قدم با یه علــــــــــم

ایشالا اربعیــن میام سمت حرم

با مدد شاه کرم ایشالا اربعین میام سمت حرم

این شور زائـــراتو عشقه اخلاص نوکراتو عشقه

از نجف تا خود کربــــــلا تک تک موکباتو عشقه

   

خیلی حال خوبی پیدا کردیم و مطمئنم خود شهدا همراهمون بودن.

از دانشکده تا رسیدن به خوابگاه باید یه مسیری رو پیاده بریم که بیابونیه یعنی درخت و سبزه و چمن نداره:/

یه جاده ی اسفالت که اینور و اونورش خاکیه،با خودم گفتم:چقدر این مسیر شبیه مسیر نجف تا کربلاست.

رفتم توی خیالات،به سمت راستم نگاه کردمو موکبای عراقی رو دیدم،بچه های

کوچیک که لیوان آب دستشون بود.سمت چپ کسایی که ایستاده بودن و روی

مقوای توی دستشون نوشته بود تا حرم نیم ساعت.

به رو به روم نگاه کردم و دیدم گنبد ارباب پیداست.دیگه نفهمیدم چیشد شروع

کردم به دویدن اما.چیزی نبود.فقط یه خیال کوتاه بود که ای کــاش واقعیت پیدا میکرد.

اللهــــــــــــــم الرزقنـــــــــــا حــــــــــرم.


شما را نمیدانم اما برای من یکی از لذت بخش ترین کارها اینست که یک وقت هر

چند کم پیدا کنم و به خواندن یک کتب غیر درسی مشغول شوم،در دانشگاه

خواندن کتاب غیر درسی برایم وجدان درد می آورد!

کاش یک کلاس مطالعه داشتیم و در آن 1 و نیم همه با هم کتاب میخواندیم!

بین دو کلاس نیم ساعت را یم و به طرف سان مطالعه رفتم،همان میز همیشگی

کنار پنجره و عاشقانه های آرام از نادر ابراهیمی.

انگار گنجشک ها هم این عاشقانه های آرام را دوست داشتند چون پشت پنجره به

تماشایش ایستاده بودند.

کتاب را به پنجره نزدیک کردم تا راحت تر بخوانند،نمیدانم میتوانستند بخوانند یا نه

ولی مطمئنم عشق را به هر زبانی که باشد میتوان خواند و فهمید.

و چقدر زود این دقیقه های شیرین تمام میشود،دوست دارم کلاسزبان را نروم و

غرق شوم در زبانی که میفهمم و دوست دارمش.

به دنبال دقیقه هایی برای کتاب هایی دل انگیز:)


ترم جدید شروع شد و من نسبت به ترم قبلی خیلی تجربه های جدید دارم:)

ترم قبل نمیدونستم چیجوری باید توی دانشگاه درس خوند،چیجوری باید

برنامه ریزی کرد و حتی چیجوری باید با استادا برخورد داشت!از همین

تریبون اعلام میکنم از وضعیت الانم خیلی راضیم و درحالت خوشحالی به سر میبرم:)

یکی از بهترین حسای دنیا اینه که جایی باشی که حس کنی براش ساخته شدی.

و من احساس میکنم از همون بدو تولد بین واژه ها و ابیات شعرا دست و پا میزدم:)

خدایا شکرت به خاطر همه چی،نه فقط اتفاقای خوباااا.

همه چــــــــــــــــــــــی.

چون این چندوقت به این رسیدم که از همه مهربون تر و دلسوزتری.

برام همیشه مهم بود یه جایی باشم که بتونم احساس مفید بودن داشته

باشم،الان بهش رسیدم،این نقطه از زندگیمو خیلی دوست دارم:)

یه جمله خوندم گفتم با شماهام به اشتراک بزارمش:

اگه درحال پیشرفت نیستی پس داری پسرفت میکنی،این یه قانونه!

زندگیتون پر از پیشرفتای دلنشین.!

 

#حال_خوب


با نام خودت.

نمیدونم این چه سریه که وقتی میریم مدرسه و دانشگاه دوست داریم زودتر تموم بشه و سرکلاسا چرت میزنیم اما وقتی تعطیل میشه دوست داریم زودتر شروع بشه کلاسا:/

توی این روزای کرونایی دارم فکر میکنم چه کارایی رو همیشه میخواستم انجام بدم و به بهونه ی اینکه وقت ندارم مینداختمشون عقب.

الان کلی شنبه هست که همیشه منتظر بودم برسه برای استارت زدن،از همینجا میگم دوستان از همین الان شروع کنین و بالاخره یه قدم بردارین؛دویدن از همین قدم های کوتاه و آروم شروع میشه.

اگه میخوایم جلوتر از همه باشیم باید وقتی اونا ایستادند و حرکتی ندارن ماها ازشون بزنیم جلو و به نظرم این قرنطینه بهترین فرصته.

+اینارو بیشتر برای خودم گفتم تا یادآوری بشه:)

 


ترم جدید شروع شد و من نسبت به ترم قبلی خیلی تجربه های جدید دارم:)

ترم قبل نمیدونستم چیجوری باید توی دانشگاه درس خوند،چیجوری باید

برنامه ریزی کرد و حتی چیجوری باید با استادا برخورد داشت!از همین

تریبون اعلام میکنم از وضعیت الانم خیلی راضیم و درحالت خوشحالی به سر میبرم:)

یکی از بهترین حسای دنیا اینه که جایی باشی که حس کنی براش ساخته شدی.

و من احساس میکنم از همون بدو تولد بین واژه ها و ابیات شعرا دست و پا میزدم:)

خدایا شکرت به خاطر همه چی،نه فقط اتفاقای خوباااا.

همه چــــــــــــــــــــــی.

چون این چندوقت به این رسیدم که از همه مهربون تر و دلسوزتری.

برام همیشه مهم بود یه جایی باشم که بتونم احساس مفید بودن داشته

باشم،الان بهش رسیدم،این نقطه از زندگیمو خیلی دوست دارم:)

یه جمله خوندم گفتم با شماهام به اشتراک بزارمش:

اگه درحال پیشرفت نیستی پس داری پسرفت میکنی،این یه قانونه!

زندگیتون پر از پیشرفتای دلنشین.!

 

#حال_خوب


بعد از کلی این طرف و اونطرفو گشتن یه هم اتاقی پیدا کردیم.

4 نفر بودیم و یکی کم داشتیم،بگذرم ازینکه چطوری 7 نفر شدیم 4 تا:)) نمیدونم این هم اتاقیه جدید میتونه با ماها بسازه یا نه،از همین اول گفتیم ما دیر میخوابیم و فیلم میبینیمو همیشه صدای خنده هامون تا اونطرف دانشگاه میره.فعلا که گفت مشکلی ندارم امیدوارم در صحنه ی عمل هم مشکلی نداشته باشه:)

 


گاهی دور شدن باعث شناخت بیشتری میشود.دلم میخواهد فارغ از همه ی قید و بندها آزادانه حرکت کنم،این ارتباطات بیش از حدم با سایر آدم ها پر و بالهایم را میبندند.نمیتوانم این محدودیت ها را تحمل کنم.خوش دارم در سکوتی عمیق فرو بروم و خودم را بشناسم.نه اینکه ندانم که هستم.نه.میخواهم کمی با خودم وقت بگذرانم.

تنهایی در خیابان قدم بزنم.

تنهایی به کافه ای خلوت بروم.

تنهایی موسیقی گوش کنم.

تنهایی بنویسم و بنویسم و بنویسم تا پر بشوم از خالی.

میخواهم یکبار کامل خالی شده و دوباره خود را پر کنم.در روزمرگی ها حبس شده ام و بالهایم خسته اند اما هر از گاهی غبار روی بالهایم را می تکانم،دستی به آنها میکشم و در ذهنم روزهای پرواز را مجسم میکنم.این روزها دوست دارم غرق شوم در شخصیت کسیکه بیش از اندازه دوستش میدارم یعنی شهیدچمران

شاید از مشکی که او پر از آب کرده لیوانی بنوشم و آنگاه.

بعد از آن یا سیراب میشوم یا تشنه تر.

و چه تشنگی بهتر از تشنه ی معرفت بودن؟این تامل ها در زندگی حالمان را خوب میکنند؛هرچند کوتاهند اما انسان سازند.توقفی کنیم در ایستگاه زندگی شاید ادامه ی راه را فهمیدیم.هیچکس با عجله به جایی نمیرسد،میخواهم آهسته آهسته حرکت کنم و جاده را خوب بنگرم.انگار اجزای بدنم از هم وا میشوند،دستانم به یک طرف و پاهایم طرفی دیگر افتاده اند.خودم هم خودم را درک نمیکنم انگار این روزها روح و جسمم باهم هماهنگ نیستند.بال های روحم از جا بلند شده و منتظر اشاره ای برای پرواز اند به مقصدِ.

مقصد را گم کرده ام.

شاید هم دوست دارم مقصد را گم کنم و دوباره پس از پیدا کردن در آغوش بگیرمش.

این روزها فکر پرواز در سر دارم.

+اگر شراب خوری جرعه ای فشان بر خاک


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها